داستانی بسیارکوتاه اماطنزآمیز
راززوج خیلی خوشبخت
راز زوج خیلی خوشبخت

تو این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند.
سردبیر میپرسد: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکن است"؟
مرد روزهای ماه عسل رو به یاد میآورد و میگوید: "بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری هر یک اسبی انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولت هست".
بعد یک مدت، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:"این بار دومت هست".
و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم با آرامش تفنگش را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟"
همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: "این بار اولت هست".
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.